دوستی تـا ابـدیت !
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قراردهند. سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هر کدام از همکلاسی هایشان بگویند، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند. بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هر کدام از دانش آموزان پس از اتمام، برگه های خود را به معلم تحویل داده، کلاس را ترک کردند.
برای خواندن ادامه این داستان به ادامه مطلب برید
داستانی از دکتر شریعتی
گاهی باید رنج کشید و از رنجی که روحت را فرسوده حتی با سکوت طولانی شب های یلدای بی کسی هم چیزی نگفت
?کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت !... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم و تازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران ابراز انزجار می کند که در خودش وجود دارد?
یه پیرمرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب... بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل.
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ..... بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا" منظور منم همین بود!
نتیج? اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته باش!
یک زن بچه خود را میبرد مکتبخانه وبه مکتب دار میگوید پسرم حرف منرا گوش نمی دهد لطفا او را بترسانید،مکتبدار یک دفعه فریاد بلندی کشید در این هنگام زن غش کرد و وقتی به هوش آمد گفت:من گفتم بچه را بترسان نه مراو او جواب داد وقتی عذاب نازل شود ترو خوشک را باهم می سوزاند
داستان کوتاه : جوانمرد
همه جای شهر چراغانی شده بود ، مردم در تب و تاب خرید هدیه بودند ، مرد راه خانه اش را آهسته می پیمود. می دانست کسی منتظرش نیست.
بعد از مرگ پدر او مرد خانه شده بود خیلی زودتر از اینکه بداند مردانگی چیست وحالا بعد از سالها که برادر و خواهرانش رفته بودند پی زندگیشان.
او مانده بود و جوانی از دست رفته اش.
کلید را بر قفل در چرخاند همه چراغ ها روشن شد.
هر چهار نفر منتظر بودند تا روز پدر را به او تبریک بگویند و جوانمردی اش را شاکر باشند.