این روزگار چشم ندارد من و تو را
حتی اگر یک نخ سیگار یا زهر مار باشد
پس با همه وجودم خود را زدم به مردن
تا روزگار دیگر کاری به کار من نداشته باشد
این شعر را هم نا گفته میگذارم ....
دیدم گل تازه چند دسته
برگنبدی از گیاه رسته
گفتم : چه بود گیاه ناچیز
تا در صف گل نشیند او نیز ؟
بگریست گیاه و گفت : خاموش
صحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاه باغ اویم
من بنده حضرت کریمم
پرورده نعمت قدیمم
گر بى هنرم و گر هنرمند
لطف است امیدم از خداوند
با آنکه بضاعتى ندارم
سرمایه طاعتى ندارم
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کننـد بـنده پیـر
اى بار خداى عالم آراى
بر بنده پیر خود ببخشاى
سعدى ره کعبه رضا گیر
اى مرد خدا ! در خدا گیر
بدبخت کسى که سر بتابد
زین در، که درى دگر بیابد
توی آسمون دنیا هرکسی ستاره داره
چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره
واسه من، واسه من تنهایی درده
درد هیچ کس و نداشتند
هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کشتن
دیگه باور کردم این رو که باید تنها بمونم
تا دم لحظه ی مردن شعر تنهایی بخونم
ای معنی عشق
ای یاد تو در خاطر من جاودانه
بی تو چشمم چشمه ی اشک شبانه
ای روشنایی ای چراغ زندگانی
ای رفته در ابر سیاه بی نشانی
وقتی تو رفتی
از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت
از دست من وز دست ما آینده ها رفت
وقتی تو رفتی
مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد
وقتی تو رفتی
دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی
برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید
در روح من انگیزه های زیستن مرد
میدونم موندنم همیشگی نیست
دو روزی بیش زمونه زندگی نیست
چه خوبه وقتی نیستی نام خوب از تو بمونه
چه خوبه دل بمونه تا واسه شما بخونه
بسه دنیـا دیـگه بسه
تو دیگه کار نده دستم
من به ساز تو میرقصم
همه چیم رفته زدستم