گو که ز هجرش به فغانم ? به فغانم
روز و شبم را تو چو مهری و چو ماهی
چه بگویم ? چه بگویم ? به که گویم این راز
غمم این بس که مرا کس نبود دم ساز
روزی که از تو جدا شم ، روز مرگ خنده هامه
روز تنهایی دستام ، فصل سرد گریه هامه
توی اون کوچه غمگین ، جای پاهای تو مونده
هنوزم اون بید مجنون ، عکس قلبت و پوشونده
بعد تو گریه رفیقم ، غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته ، توی این شهر غریبم
تو با خوشحالی و امید، من و تنهایی و حسرت
تو تو باغ پر از گل ، من یکی تو شهر غربت
روح من همسفر غم ، توی شهر غصه پوسید
قلب من همراه قلبت ، پاک و غمگینانه کوچید
بعد تو گریه رفیقم ، غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته ، توی این شهر غریبم
روزی که از تو جدا شم ، روز مرگ خنده هامه
روز تنهایی دستام ، فصل سرد گریه هامه
توی اون کوچه غمگین ، جای پاهای تو مونده
هنوزم اون بید مجنون عکس قلبت و پوشونده
بعد تو گریه رفیقم ، غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته ، توی این شهر غریبم
تو با خوشحالی و امید ، من و تنهایی و حسرت
تو تو باغ پر از گل ، من یکی تو شهر غربت
روح من همسفر غم ، توی شهر غصه پوسید
قلب من همراه قلبت ، پاک و غمگینانه کوچید
بعد تو گریه رفیقم ، غم تو داده فریبم
حالا من تنها و خسته توی این شهر غریبم
توی این شهر غریبم
از دیاران که گذر کردم و رفتم بیتو
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها ، تنها...
وصبوری مرا،
کوه تحسین میکرد...
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر...
سینهام آیینهایست
با غباری از غم.
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار..
(حمید مصدق)