چشمهایت روزی در پس پنجره باز دلت........
عشق را خواهد دید
که به لبخند بلور....
دستها بگشوده...........
تا در آغوش فشارد دل پر مهرت را
و به صد بوسه و ناز خود در آغوش دلت جای کند
چشمهایت روزی ...
عشق را خواهد دید
واقعیت سخت است
واژه ها بی معنا
قصه ها بی فردا
راه را باید رفت
من چرا می مانم ؟
واقعیت تلخ است
وحقیقت پیدا
مرزها معلومند
من چرا می جنگم؟
واقعیت ننگ است
در نگاه زائر
سنگ فرش های حرم تک به تک چیده شدند
من چرا می شمرم؟
واقعیت سرد است
ساعت از وقت گذشت
همه شب می خوابند
من چرا بیدارم؟
واقعیت مرگ است .
مانده ام در کوچه های بی کسی
سنگ قبرم را نمی سازد کسی
مردم و خاکسترم را باد برد
بهترین یارم مرا از یاد برد
در حضور خارها هم می شود یک یاس بود
در هیاهوی مترسک ها پر از احساس بود
میشود حتی برای دیدن پروانه ها
شیشه های مات یک متروکه را الماس بود
دست در دست پرنده بال در بال نسیم
ساقه های هرز این بیشه ها را داس بود
کاش می شد حرفی از«کاش می شد» هم نبود
هرچه بود احساس بود
سوختم باران بزن شاید تو خاموشم کنی
شاید امشب سوزش این زخم ها را کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است
پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی