راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
سهراب سپهری
من دیدم ، عابری دعا میخرید
و ثروت میفروخت
من دیدم قلبی عشق گدایی میکرد
شاید گلی پژمرده باشد
شاید...
لذتی بود در تبسم
لذتی بود در استشمام بهار
لذتی بود در لمس گلبرگ بنفشه
لذتی بود در نگاهی ، ژرف ، ژرفتر از ایمان
به آسمان
لذتی بود در درک سیاهی شب
لذتی بود در هم صحبتی شقایق
لذتی هست ... آری ، لذتی
عابرهای خیابان متروکه دل را صدا کنید ، آرام
بگویید دلم تنگ شده
بگویید ، دلم برای یک لبخند ، برای یک صدا ، تنگ شده
بگویید دلم برای ناله ی ساز ، عشوه رز ، لبخند بهار نارنج
برای استواری سپیدار ، برای آواز رود
دلم برای زندگی تنگ شده
بگویید ، بگویید
آرزوی عابران خیابان دل ، تن تقدیر را میلرزاند
بگوییدشان
کسی در شب ، صدایشان میکرد
بگویید
فکر گرمی در درونم میدود
حس یکرنگی خواب شاپرک های افق هایی سبک
من پی یک تکه رنگ ناب.
تا لب مرگ نفس پرواز کردم
من.بی پر و بال.اوج قفس را در تنم احساس کردم
من در نگاه نقره فام آبیت در دوردست های دور
با فرض هایی هم نفس گشتم
فرض هایی را که در فهم درون چتر می گنجید
چتر بارانی قلب من از عمق می لرزید
ناگهان لبریز شد از فکر یک آرامشی بی مرز
فکر یک حوض پر از ما هی
فکر یک باغی پر از گل های سرخ و سبز
فکر یک خلوت سرشار از سزی بر لب
فکر یک عطر پراکنده ی گنگی در شب
من تو را خواهم یافت در واپسین لحظه ی تکرار غروب خورشید
تو نمی سوزی زافکار مهیبی در تب
کوزه گر آهی کشید
دست هایش را به هم مالید و گفت:
زندگی یک کوزه است
عشق هم آب خنک
...
بعد رو به کوزه ای
عشق را اندازه کرد
...
باز هم آهی کشید
کوزه ها را می شمرد
...
در کنار کوزه ای
سفره اش را باز کرد
...
گفت : بفرما زندگی!
نان ،پنیرش تازه است
چای هم آماده است
...
زندگی در صبح زود
با خدا همسایه است
...
میوه های آبرو
آن طرف تر شسته بود
کوزه گر اما نشست
غرق شد در گفتگو
...
حرف هایش ساده بود
انتظارش هم به جا
...
گفت : هر کس کوزه اش
می تواند پر شود
با توکل بر خدا
ساکت و بی سر صدا
...
کوزه هایی دیده ام
با حقیقت آشنا
آسمانی مثل آب
...
آب هایی دیده ام
مثل باران پاک پاک
...
کوزه هایی خنده رو
کوزه هایی تکه تکه
پشت و رو
...
کوزه ای بی رنگ و رو
...
کوزه ای لبریز نور
کوزه ای مست غرور
کوزه ای جنس بلور
...
باز هم آهی کشید
دست هایش را به هم مالید وگفت:
من که ماندم
این چنین مست و خراب
تشنه ام من!
تشنه یک جرعه آب!!
...