خواب دیدم، خواب اینکــه مـردهام
خواب دیدم خستـــــه و افــسردهام
روی من خــــروارها از خاک بود
وای قبـــر من چه وحشتنـــاک بود
تا میان گــور رفتـــــــم، دل گرفت
قبر کََن، سنگ لحـــد از گِل گرفت
بالــش زیر ســرم از سنــــگ بود
غرق وحشت بود گورم، تنگ بود
خستــــه بودم هیچکــس یارم نشـد
زان میان، یک تــن خریدارم نشــد
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره حمـدی برایـم خواند و رفت
ادامه این شعر را در ادامه مطلب بخوانید
یکى پرسید: از آن گم کرده فرزند
که اى روشن گهر پیر خردمند
ز مصرش بوى پیراهن شنیدى
چرا در چاه کنعانش ندیدى ؟
گهى بر طارم اعلى نشینیم
گهى بر پشت پاى خود نبینیم
اگر درویش در حالى بماندى
سر و دست از دو عالم بر فشاندى
دلم تنگ است
دلم می سوزد از باغی که می سوزد
نه دیداری
نه بیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد
چنین آشفته بازاری
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
عجب خواب پریشانی است دنیا
عجب فرسوده دیواری است دنیا
عجب دریای طوفانی است دنیا
آهی کشید غمزده پیری سپید موی،
افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه،
در لابلای موی چون کافور خویش دید:
یک تار مو سیاه!
...
در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد
در خاطرات تیره و تاریک خود دوید
سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود:
یک تار مو سپید!
...
در هم شکست چهره محنت کشیده اش،
دستی به موی خویش فرو برد و گفت:" وای!"
اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان
بگریست های های!
...
دریای خاطرات زمان گذشته بود،
هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید
در کام موج، ضجه مرگ غریق را
از دور می شنید؛
...
طوفان فر ونشست ولی دیدگان پیر،
می رفت باز در دل دریا به جستجو،
در آب های تیره اعماق خفته بود،
یک مشت آرزو!
"فریدون مشیری"