از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
بس که میدان رفتن تو، بر عمویت مشکل است
دستیابـی تـو، بر این آرزویت مشکل است
دیگر از هجـران مـگو، ای یـادگار مجتبی
بر مشام جان، فراق عطر و بویت مشکل است
بـر دلم آتـش مـزن، ای مـیوه قلب حسن
چـون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است
سن تو جانا مـناسب بـا چنین پیـکار نیست
جنگ تو، با لشکری در روبرویت مشکل است
سخت بـاشد، نـاسزا بشنیدن از هـر ناکسی
گفتگو بـا دشمن بـی آبـرویت مشکل است
ای که واجب نیست در این سن تو ، صوم و صلات
تشنه لب در کربلا، بـا خون وضویت مشکل است
جوانی ، داستانی بود
پریشان داستان بی سرانجامی
غم آگین قصه تلخی که از یادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزین غفلت پشیمانم
جوانی چون کبوتر بود و من بودم یک طفل کبوتر باز
سرودی داشت آن مرغک
که از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائی داشت
حالی داشت
گه و بی گاه با طفل دلم قال و مقالی داشت
جوانی چون کبوتر بود و من بودم طفل کبوتر باز
که او را هر زمان با شوق، آب و دانه می دادم
پر و جان لطیفش را به لبها شانه می کردم
و او را روی چشم و سینه خود لانه می دادم
ولی افسوس !
هزار افسوس !
ادامه شعر را در ادامه مطلب بخوانید
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !