شبی در گوشه ای تنها
شبی مهتا بی و روشن
که از غمها تهی بودم
ترا با تیشه ی اندیشه ی شعرم تراشیدم
تو را در معبد هستی خدا کردم
نشاندم در میان دیدگانت برق صد الماس
تورا باشد نیایشگر
تو را باشد ستایشگر
دریغا روزی از غرور خود ستایی ها دلت لبریز خواهد شد
و در پایت نمی بینی فردی را که با سختی تورا با تیشه ی اندیشه ی شعرش تراشیده
تو را در معبد هستی خدا کرده
ولی این را نمی دانی
اگر روزی غرور تو به تنگ ارد دل یکتا پرستان را
تو را با تیشه ی سنگینی قهرم زنم بر خاک
که تا هر کس مرا بیند بگوید:
او خدایش را به دست خویش بشکسته
کنون او به زاری می نشیند هر شب
بر سر بشکسته هر شب
که تا شایدسحر گاهی بنا سازد
خدایش را.
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی این گونه بی معنا نبود
کاش بودی تا لبان سرد من
بی خبر از موج و از دریا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعد تو این زندگی زیبا نبود
باد می وزید و چمن ها را به رقص گرفته بود
مترسک به دور دست ها می نگریست
بی آنکه پلک بزند
و کلاغی روی دستش نشست
بی آنکه ترسی به دل راه بدهد
و مترسک گریست
« پیر شده بود»